مثنوي فيلمنامه اي از سناريست، ميزانسن وكارگردان بزرگ جلال الدين مولوي بلخي (رومي)
Location در يك مرغزار زيبا و در كنار رودخانه اي خروشان و پرآب ، در حالي كه اين ساحل زيبا با انواع گل ها و ميوه هاي گوناگون ، و صداي خوش پرندگان و بوي عطر گل هاي وحشي ، فضائي بس زيبا و دلپذير به وجود آورده بود ، يك موش زندگي مي كرد .
اين حيوان تنها ، سرگرم روزمرگي و گذران عمر خود بود و در وجودش از احساس قشنگ محبت و عشق هيچ نشاني نبود . عدم دلبستگي عاطفي و تعلق خاطر سبب به وجود آمدن حس پوچي و نياز شديد به شيفتگي قلبي بود و اين سبب رنج اين موجود گشته و سبب مي شد موش دم فرو بندد و نتواند با هيچ موجودي ارتباط برقرار نمايد .
(هل اتي علي الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكورا)
از طرف ديگر درون آب چه مي گذشت ؟
درون اين آب يك چغز (قورباغه آبي) زندگي مي كرد كه در آن به تركتازي و جولان دادن مشغول بوده او جز نواي عشق و محبت و آواي مستي و لذت چيزي نمي دانست .
اما اين وجود آبي و معنوي با اين همه احساس لذت روحي و عشق ، گاهي از خود بي خود گشته و طغيان مي نمود و نداي انا الحق سر مي داد و در وجودش جز نور و انرژي و حركت چيزي نبود و مسايل منفي را نمي فهميد و دركي از سياهي و تباهي در او وجود نداشت به همين جهت جز به عظمت خويش فكر نمي نمود.
اما ذات باري چنين وجودي را نيز هم چون وجود موش ، خلقتي كامل و به دور از نقص نمي دانست و اراده داشت كه وجودي بيافريند كه همراه با عشق ، عقل و اراده و خلاقيت نيز داشته باشد . وجودي كه همچون آينه معرف جلوه ذات حق باشد .
به قول ابن سينا در قصيده معروف و رقائيه:
هبطت اليك من محل ارفعي
و رقاء ذات تغزز و تمنعي
روح از محل بالائي به سوي تو فرود آمده ، مانندآن مرغ و رقاء كه داراي عزت و شهامتست.
اين روح از ديدگان هر شخص ناپوشيده است (كسي حقيقت آن را نمي شناسند) با آن كه آشكار است ، و نقابي بر روي خود نينداخته است .
ادامه اين سرنوشت براي دو موجود در يك ضرورت تاريخي به وسيله مولانا در داستان «حكايت موش و چغز» بدين نحو ادامه مي يابد.
در اين فيلم نامه خواهيم ديدچگونه انسان دريك تركيب بديع و اسرار آميز به وجودمي آيد وتا مسجود ملائك مي شود.
پلان اول :
از قضا موشي و چغزي باوفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
آشنايي اين دو موجود در كنار آب و در ساحل رودخانه صورت مي گيرد ، يعني مكان اين ارتباط حد فاصل ماده و معنا ، و در برزخ جسم و دنياي معنويت ميباشد.
اين يك قضاي الهي است يعني در روند قدر الهي يك تغيير و يك درخشش ناگهاني در خلقت است به لسان ديگر وجود انسان خود يك بدعت است در روند عادي مخلوقات جهان مادي حتي جهان هاي معنوي .
من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمي مي كشم از براي تو
در اين پلان وفاي چغز سبب آشنائي وي با موش مي شود .
صحنه بر لب جوي ، نشان دهنده مكاني است كه ماده و معنا تماس پيدا مي كنند .
پلان دوم :
هر دو تن مربوط ميقاتي شدند
هر صباحي جمع يكجا آمدند
در اين پلان نشان ميدهد اين دو موجود پارادو كسيكال در يك محل ثابتي قرار ملاقات
هميشگي گذاشتند و دريك وقت معين نيز در آنجا به ملاقات يكديگر مي رفتند اين يعني
ايجاد مكان و زمان معين براي اين موجود . اين وجود در سياره اي با اين دو خصوصيت :
مكان معين براي زندگي و زمان معين طي اين عمر به زندگي ادامه ميدهد.
پس دو منبع عظيم مكان و زمان هديه است براي اين موجود دو گانه تا بتواند بار امانت الهي را كه وظيفه ايست بس خطير و مشكل بردوش گرفته و آنرا به سرانجام برساند .
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند
اين ميقات يعني قرار ملاقات بين اين دو موجود كه هر كدام در يك نشئه خاص خود و با فركانس هاي متفاوتي قرار دارند در يك صبحگاه در گوشهئي انجام مي شود.
اين صبحگاهان در شروع خلقت جهان و طلوع خورشيد زندگي موجودات در اين فضاي عظيم كهكشان ها و سحابي ها نشان دهنده اين حقيقت است كه همه خلقت جهان يك زيربنائي است براي طلوع آفتاب معرفت و اراده و علم و عشق .
صبح است ساقيا قدحي پرشراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
قدحي از شراب عشق حضرت دوست در اين صبحگاه خلقت آماده گشته ، اين نوشيدن آشكار شدن گنج مخفي است
كنتُ كنزاً مخفيا و احببتُ ان اعرف
همراه با اين شراب بار امانت نيز بر دوش اين وجود خاكي نهاده مي شود . يعني همان شعر حافظ كه فوفاً اشاره شد :
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال به نام من ديوانه زدند
در اين باره تا پايان اين سناريو مطالب ديگري هم خواهد آمد .
پلان سوم:
نرد دل با همدگر مي باختند
و از وساوس سينه مي پرداختند
در اين صحنه نشان مي دهد چگونه اين اختلاط و امتزاج سبب مي شود ايندو موجود با عنصري بنام عشق آشنا شوند ، همانكه قبلاً هيچگاه براي هر يك از ايندو بطور ملموس وعيني قابل درك و فهم نبود.
ولي در اينجا هر دو در يك قمار عاشقانه مشغول شده و درآن راه همه چيز خود را آماده از كف دادن شده و در نتيجه آنچه از قبل در سينه داشته و كليه وسوسه هاي درونشان پاك شده و به دنياي زيباي عشق روي مي آورند .
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد ازين و بر آدم زد
عين آتش شد ازين و بر آدم زد
یا:
گر به اقليم عشق روي آري همه آفاق گلستان بيني
در مورداين پديده نو ظهورعشق دراين سناريومطالب بيشتري آمده كه بعدهاتوضيح ميشود.
اين نرد دل ميان اين دو موجود سبب بقا و رمز ادامه حيات او ست و نتيجه آن نيز باعث از ميان رفتن هر دو وسوسه در اين دو موجود است . وسوسه هاي كشش زندگي مادي در موش خاكي و وسوسه هاي بينيازي و خودمختاري در چغز آبي .
پس از خواص يكي شدن جسم مادي و جان معنوي ، يعني يك وحدت و تمركز در انسان ، صفاي درون و پاك شدن هر دو موجود پيامد آن خواهد بود .
مرده بُدم زنده شدم گريه بُدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر