ترك استثنـاء مرا دم قسوتي است ني همين گفتن كه عارض حالتي است اي بسـا ناورده استثناء به گفت جان او با جان استثنـاست جفت |
شرح درس: توضيحي كه جلال الدين در اين قسمت به مسئله قبلي مي دهد ، يك مرحله انديشه و تفكر را بالا برده و در حالت اتحاد عاقل و معقول يا عاشق و معشوق مسئله را مطرح مي سازد .
اين چه حالتي است كه جان عارف با انوار حضرت حق يكي شود و هر چه را تصميم مي گيرد عين خواست دوست مي باشد.
در اينجا ديگر نمي توان عاقل را يا عاشق را (كه هر دو يكي هستند و دو وجه از يك انسان مي باشند) از معقول و معشوق تشخيص داد . در مورد يكي شدن جسم و روح ، ماده و معنا مثنوي مي فرمايد :
هر دو را دل از تلاقي متسع
همدگر را قصه خوان و مستمع
همدگر را قصه خوان و مستمع
راز گويان با زبان و بيزبان
الجماعه ، رحمهٌ را تأويل دان
الجماعه ، رحمهٌ را تأويل دان
پس نهايت مرحله عرفان وصول به بينهايت انوار حق بوده و رسيدن به حالتي است كه در آن مرحله ديگر انسان خود را هم نمي شناسد .
اين نفس جان دامنم بر تافتست
بوي پيراهان يوسف يافتست
بوي پيراهان يوسف يافتست
كز براي حق صحبت سالها
بازگو حالي ازان خوش حالها
بازگو حالي ازان خوش حالها
تا زمين و آسمان خندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
عقل و روح و ديده صد چندان شود
پس اتحاد جسم ما در يك سير افاق و انفس هنگامي كه با انوار جهان پيوند مي خورد رنگ و بوي آن فضاي عشق را مي گيرد و لذا انديشه و عظمت روح آن صد چندان مي شود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر