قصه اعرابي درويش و ماجراي زن با او به سبب قلت و درويشي
یک شب اعرابی زنی مر شوی را گفت و از حد برد گفت و گوی را کین همه فقر و جفا ما میکشیم جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نانمان نه، نان خورشمان درد و رشک کوزهمان نه آبمان از دیده اشک جامهٔ ما روز تاب آفتاب شب نهالین و لحاف از ماهتاب قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوی آسمان برداشته ننگ درویشان ز درویشی ما روز شب از روزی اندیشی ما خویش و بیگانه شده از ما رمان بر مثال سامری از مردمان گر بخواهم از کسی یک مشت نسک مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک مر عرب را فخر غزوست و عطا در عرب تو همچو اندر خط خطا چه غزا ما بیغزا خود کشتهایم ما به تیغ فقر بی سر گشتهایم چه عطا ما بر گدایی میتنیم مر مگس را در هوا رگ میزنیم گر کسی مهمان رسد گر من منم شب بخسپد دلقش از تن بر کنم |
مغرور شدن مريدان محتاج به مدعيان مزور و ايشان را شيخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رُسته
بهر این گفتند دانایان بفن
میهمان محسنان باید شدن
تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی
نیست چیره چون ترا چیره کند
نور ندهد مر ترا تیره کند
چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران
همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که یشم
حال ما اینست در فقر و غنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما
قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت زبانش شعشعی
از خدا بویی نه او را نه اثر
دعویش افزون ز شیث و بوالبشر
دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همیگوید ز ابدالیم بیش
حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی
خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید
بینوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهادهام
نایب حقم خلیفهزادهام
الصلا سادهدلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ
سالها بر وعدهٔ فردا کسان
گرد آن در گشته فردا نارسان
دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی
زیر دیوار بدن گنجست یا
خانهٔ مارست و مور و اژدها
چونک پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت آگاهی چه سود
شرح ابیات :
درشبی دورازفعالیت های روزانه ودرمنزل ودرکناریکدیگر، همانجاکه همه صحبت های دوستی وعشق ، نجواهای پیوستگی و یکی شدن این یک روح به تکامل رسیده که اینک دردوبدن قراردارد، ومشورتهای اقتصادی وتربیت فرزندان و غیره بایدصورت گیرد، زنی که اینک ازکمبودهاوفقرونداشتن به جوش آمده بودبه شوهرخویش این چنین گله وشکایت می نمود
اعتراض زن ازفقربود ، ازنداشتن حداقل ها ،امکانات مادی که سبب رشدوتعالی انسان میشود ، که اینک بعلت فقدان ان کلیه خصلت هاوسنت های زیبای این قوم درایندوتبدیل به زشتی ، تجاوز به غیروازمیان رفتن ، رحم و شفقت شده وعامل سخاوت وبخشش وعطا تبدیل به پستی و دنائت گردیده است.
اومیگفت : این فقرسبب شده همه ازمافراری شوند ودیگرکسی طالب مراوده بامانباشدمالباس مهمان رامی رباییم ، مگس رادرهوارگ میزنیم ، ماحتی کفش میهمان رانیزبجای غذا خواهیم خورد....
این چنین سخنانی زن به شوهرخودفراوان گفت وازهمه چیزشکایت نموددرپایان شکایت هابابی گشودازتظاهر، ریا، فریبکاری که ما دراین فقرونداشتن بسیارریاکارشدهام، درون ماتاریکی است وزبانمان نور، درحالیکه بویی ازعشق خداوشناخت اونداریم ، درعین حال دعوی نمایندگی اووپیامبری حق رابرای راهنمایی خلق داریم .درحالیکه نقش دیوداریم ولی ادعا میکنیم ازابدال هستیم ، سخنان زیبای درویشان رادزدیده وبجای اندیشه های خویش برزبان می اوریم .درسخن بربایزیدخرده میگیریم درحالی که ازدرون مایزیدنیزننگ دارد.
درحالی که حتی یک تکه استخوان نیزازجانب حق درنزدمانیست ، درهمانحال ادعا میکنیم که سفره گسترده ای بازنمودیم چرا چون نایب حق هستیم وفرزندخلیفه الله هستیم ،میان این امکان واین ادعا چه میزان تفاوت است .
اما سرانجام سرّ آدمی اشکار می شودوهمه میدانند زیراین دیواربدن گنج نهان شده یا اژدها مخفی شده .
زمانی که این وضع اشکارشددیگراگاهی ازاین وضعیت کوچکترین خاصیت ندارد، تنها سرمایه ما که همان عمرباشد برای دانستن اين زشتی به باد رفته کافی است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر